شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن
که در جاده راه می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم
و روحش را در اختیار بگیرم…
رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد…
تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.
اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک
مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد.
گفت: آمده ام به تو کمک کنم.
مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی…
من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.
و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است….
مرد پلیدی، درآستانه مرگ، کنار دروازه ی
دوزخ به فرشته ای برمی خورد.
فرشته به او می گوید: فقط کافی است در زندگی ات
یک کار خوب انجام داده باشی، و همان یاری ات می کند.
خوب فکر کن.مرد به یاد می آورد که یک بار،
هنگامی که در جنگلی راه می رفت، عنکبوتی را سر راهش دید
و راهش را کج کرد تا آن را له نکند.
فرشته لبخند می زند و تار عنکبوتی از آسمان فرود می آید.
تا مرد بتواند از راه آن به بهشت صعود کند. گروهی از محکومان
دیگر نیز از تار عنکبوت استفاده می کنند
و شروع می کنند به بالا رفتن از آن. اما مرد،
از ترس پاره شدن تار، به سوی آنها برمی گردد و آنها را هل می دهد.
در همین لحظه، تار پاره می شود،
و مرد بار دیگر به دوزخ برمی گردد…
صدای فرشته را می شنود که: افسوس، خودخواهی ات
تنها کار خوبی را که انجام داده بودی، به پلیدی تبدیل کرد…